وقت ِ انتخاب ِ خانه، اول از همه به چه چیز توجه میکنید؟ اینکه نورگیر باشد، یک پذیرایی بزرگ خوش نقشه داشته باشد، آشپرخانه با فضای کافی داشته باشد، پارکینگ و انباری و آسانسور مناسب داشته باشد و … شاید علاوه بر موارد اساسی یک خانه، به موارد جانبی هم توجه کنید. پنجرهی خانه رو به فضای آسمان، درخت یا فضای سرسبزی که چشم را بنوازد باز میشود؟ آیا فضای کافیای دارد که بتوان قفسههای کتابخانه را کنار هم چید طوریکه بینشان فاصله نیفتد؟ آیا میتوان از پنجرهی اتاق پنجرههای اتاق دیگر را دید – سلام آقای اصغر فرهادی!- و کنار پنجرهها فضایی برای چیدن گلدانها یا نشستن مانند ریچارد براون فیلم ساعتها دارد؟ دنیای امروز محدودیتهای بیشماری برایمان رقم زده است، آنقدر که معمولاً وقت انتخاب، در سطح همان نیازهای اساسی میمانیم و به نیازهای جانبی نمیرسیم؛ البته که به نظرم همان نیازهای جانبی میتواند اساس ِ بسیاری از انگیزههایمان باشد. حالا طبق همان فکتی که در مقدمهی این وبسایت نوشته بودم که: “ما وقت بسیاری را در محیط کارمان میگذرانیم، اما معمولاً هیچ کدام از تولیدات نوشتاری، تصویری یا صوتی، چیزی در مورد این زمان نمینویسند.” همین موارد برای محیط کار هم صدق میکند. علاوه بر نیازهای اساسی انتخاب یک کار، مانند مرتبط بودن با تجربه، تحصیلات و علاقه، امکان پیمودن مناسب مسیر کاری، روابط کاری حرفهای و … موارد جانبی دیگری هم وجود دارد. این موارد جانبی هم بسیار وابسته به پرسونای هر شخصی است. مثلاً برای من، اینکه لوکیشن محل کارم را دوست داشته باشم و ترجیحاً کنارش یک کتابفروشی و کافه داشته باشد که بتوانم وقتی که خیلی خستهام، فاصله بین کار و خانه را توقفی کنم، کتابی بخرم، بنشینم روی صندلی کافه، دمنوشی بنوشم و بعد بروم سمت خانه را خیلی میپسندم. اینکه فضای محل کارم پنجرهای داشته باشد که منظرهاش برسد به آسمان، کوه یا درختی را بسیار دوست دارم و اینکه با توجه به Open Office بودن فضاهای کاری مرتبط با حرفههای محصولی دوست دارم فضای کاریام اتاقی برای وقتهای تمرکز، تفکر و تحلیل فردی داشته باشد.
در اولین کارم، کارآموز بودم. تازه مقطع کارشناسی را در یک رشته مهندسی به پایان رسانده بودم و هنوز پایاننامهام را دفاع نکرده بودم که مشغول به کار شدم. محل کارم هیچ کدام از مواردی که دوست داشتم را نداشت. در یک لوکیشن نامناسب قرار داشت، هیچ پنجرهی رو به فضای بازی نداشت و کنارش هیچ کتابفروشی و کافهی دنجی نداشت. دومین محل کارم یک حیاط خلوت داشت که مسیرش میخورد به آسمان. من اسم آنجا را راه ِ میان ستارهای گذاشته بودم. آن روزها تازه فیلم اینترستلر نولان آمده بود و بازار نولان بازها هم گرم بود. من لحظات استراحتم را میرفتم و در آن حیاط خلوت مینشستم. سومین محل کارم یک سری پله داشت با پیچکهایی تافته شده به نرده پلهها و یک درختی که کسی رویش یادگاری نوشته بود. من کنار همان پیچکها و درخت مینشستم برای وقت استراحت. در چهارمین کارم دوبار لوکیشن کارمان را عوض کردیم. اولین لوکیشن کار، در یک محلهی خوب قرار داشت که یادم است وقتی آخرین مصاحبه کاریمام را تمام کردم و مطمئن بودم که این شغل را میگیرم از خوشحالی فاصلهی محل کار – نزدیکی میرداماد – تا کافه لمیز تجریش را پیاده رفته بودم، پاییز بود، باد میوزید و باران میآمد. پنجرهی این لوکیشن باز میشد به ساختمان یک سازمانی که شبیه ساختمانهای کشورهای دارای حکومت سوسیالیستی بود و من همیشه فکر میکردم یک فردی شبیه گئورگ دریمن فیلم زندگی دیگران در اتاقهایش پرسه میزند و لابد تیمی ویژه از ماموران اشتازی او را زیر نظر دارند. دومین لوکیشن کار، در طبقه 17 یکی از برجهای معروف و بلند تهران قرار داشت با منظرهای از کوههای کلکچال، پارک ملت و اتوبان نیایش. ابر، آفتاب، برف، ماه و باران خیلی نزدیک بود. من وقتهای استراحت به یکی از کوههای کوچک انتهایی رشته کوههایش نگاه میکردم و فکر میکردم او هم مرا نگاه میکند. به همین دلیل معمولاً قبل از جلسههای پر استرس کمیته سبد محصولات سازمان، ارائههایم را برای این کوه کوچک توضیح میدادم و تمرین میکردم و اینطور تسلط بیشتری در جلسه پیرامون موضوع مورد بحث پیدا میکردم. محل ِ کاری که الآن در آن مشغول هستم، یک کافهی ذوست داشتنی در کنارش دارد. یک بوک لند جدید هم در طبقهی سوم ساختمانهای کناریاش پیدا کردهام که علیرغم اینکه کتابفروشی خیلی لوکسی است که معمولاً دلخواه من نیستند، اما آن را دوست دارم. پنجرهاش ویوی کوه دارد که گهگداری، روزهای آفتابی سایهی ابری و روزهای ابری و بارانی، تلألوی نوری رویش میافتد؛ این همان کوهیست که در روزهای نوجوانیام از پنجرهی اتاق پدری بهش خیره میشدم و به مسائل هندسهی مورد علاقهم فکر میکردم. همان روزها که جهان خیلی پهنا داشت، افق بسیار گسترده بود و غم هم مثل همیشه بود، اما به غایت، به غایت و به غایت کم بود.
پ.ن: عکس مربوط است به ویوی پنجرهی یکی از محلهای کارم که مرا یادِ اثر کلاسیک “اینجا نیویورک است” میانداخت. در آن اثر، ایبی رایت وقتی به تماشای منهتن ایستاده بود، شهر را اینگونه توصیف کرد: ” زندگی زیر ِ بار سختیها، بالیدن به رغم مشکلات، نشاط و سرزندگی در دل بتن و در جست و جوی همیشگی نور”. همین توصیف حکایت ما و تهران ما نیز هست.