بایگانی نویسنده: mitra

Great Expectations

Great Expectation

سفیدی نخستین کاغذ، بذر تمام امکانات جهان را در بطن خودش دارد به نظرم. حرف‌هایی که هنوز گفته نشده‌اند، اتفاق‌هایی که هنوز نیافتاده‌اند و طرح‌های پیاده‌سازی امکانات یا محصولاتی که هنوز وجود ندارد. به همین دلیل هم بوده لابد که در گذشته قوم‌های غالب برای درهم شکستن مردمان یک سرزمین، کاغذها و کتاب‌ها را می‌سوزاندند؛ چرا که بی ثبت فکرها، نوآوری‌ها و رویاها از آدمیزاد چیزی نمی‌ماند. حتماً بارها شده که در زندگی‌ کاری‌مان نامه، طرح توجیهی، گزارش و یا مستندی بنویسیم. اولین نامه‌ای که من در زندگی کاری همه تلاشم را جمع کردم که به خوبی و بدون غلط نوشته شود، نامه‌ای بود که باید برای توانیر می‌نوشتم و توضیح می‌دادم چرا در طراحی سیستم پست مربوط به پروژه چنین مورد اشتباهی را پیاده‌سازی کرده‌ایم و این موضوع اساساً اشتباه نیست و به دلیل محدودیت ذاتی پروژه است. همان نامه موثر واقع شد و باعث شد طراحی در رویژن E تصویب شود. بعد از آن بیشتر نامه‌هایم مربوط می‌شد به نامه‌های متعددی که وقت سال نو برای همکاران یا مدیرانم می‌نوشتم تا از آن‌ها بابت همکاری‌ها، تجربه‌ها و درس‌هایی که به من آموختند قدردانی کنم. در محل کار دومم که کارم ارتباط نزدیکی با کتاب داشت، در طراحی سایت موسسه و در فیچر مربوط به خرید باندل کتاب‌های مختص هدیه، نوشته بودم: “کتاب‌ها حتی اگر خوانده نشوند هم منتظر می‌مانند تا بلاخره به دست فردی برسند که آن‌ها را بخواند.” این جمله را برای این روی سایت نوشته بودم چون تازه مفهومی به نام تجربه کاربری در محصولات دیجیتالی و اپلیکیشن‌ها داشت ظهور می‌کرد و من شیفته‌ی قوانینی شده بودم که جهت ارتقای UX در دنیا به کار گرفته می‌شد. در یکی دیگر از محل‌های کارم هم باید یک طرح توجیهی می‌نوشتم برای مسأله دوران گذار سازمان از رویکرد آبشاری به چابک در توسعه محصول و سوال‌های پیرامون مدل بلوغ ساختار مدیریت محصول را مطرح می‌کردم. طرح را نوشته بودم و با خودم فکر کرده بودم عجب طرح خسته‌کننده‌ای است و طرح را پاک کرده بودم و سعی کرده بودم تعاملی‌تر و به همراه نوشته‌های بامزه و خنده‌دار بنویسم. اسناد دیگری که موقع نوشتن‌شان همه تلاش و دانش‌ام را جمع می‌کردم تا تمام توجه مخاطب از هوش ریاضی گرفته تا حواس پنج‌گانه را جلب کنم سند نیازمندی چشم‌انداز محصول و یا گزارش OKR Review بود. اغلب هم از ساختارهای موجود IBM استفاده می‌کردم و در فایل به اشتراک گذاشته شده، دسترسی کامنت را باز می‌گذاشتم صرفاً جهت تمرین دموکراسی برای مدیر محصول خود رأیی که خودم بودم! یکبار در قسمت هدف سند توسعه یکی از محصولات دیجیتالی ارتباط با مشتری، نوشته بودم: “این محصول تا به حال در دوران تلاطم سازمان، مانند یک حبل‌المتین عمل کرده است.” و تمام هم‌تیمی‌ها، همکاران و البته خودم بابت کلمه “حبل‌المتین” کلی خندیده بودیم که: “مگر چند آدم در دنیا پیدا می‌شود که توی سند توسعه یک محصول دیجیتالی از کلمه “حبل‌المتین” استفاده کند؟!” اگر بخواهم از سخت‌ترین، طاقت‌فرساترین و دردناک‌ترین سندی که تا به الان نوشته‌ام یاد کنم، می‌رسم به سند بررسی و از رده خارج کردن پروژه‌ای که تا نیمه پیش برده بودیم‌اش. تلاش بیهوده برای نوشتن این سند مصداق عنوان کتاب معروف موراکامی بود که: “وقتی از دو حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم.” پیشرفت نصفه نیمه این پروژه هم به همت تیمی بود که گاهی برای پیدا کردن منطقی که برای توسعه سیستم قبلی به کار برده شده بود با استناد به ضرب‌المثل: “یک کد نویس وقتی داره کد می‌نویسه دو نفر از کدش خبر داره: خودش و خدا و بعد از گذر زمان یک نفر از کدش فقط خبر داره: اون هم خود ِ خدا” گاهی مجبور می‌شدند کدها را باز کنند و چند صد خط را بررسی کنند تا متوجه منطق پیاده‌سازی شده بشوند. تمام منطق پیش‌برده شده در همان پروژه نصفه و مسیری که پیموده شده بود برای رسیدن به همان راهِ نیمه را نشستم و در آن سند مکتوب کردم. آخرش هم معلوم نشد آن پروژه چه شد و فقط تبدیل شد به یک پروژه ناتمام، که نه کارفرما یادش ماند و نه مجری. پروژه‌های ناتمام مانند کتاب‌های رهاشده و نیمه‌باز هستند. مانند دوران ِ کودکی هستند که گاهی آدم در دوران ِ بزرگسالی هم زیادی می‌چسبد به آن‌ و یادش می‌رود وقتش رسیده که بزرگ شود. تصویرها، داکیومنت‌ها و پراسیجرهایی که آدم باید جمع کند و بپیچد داخل یک فایل زیپ‌شده و بگذارد ته آرشیو‌ یا Recycle Bin؛ پروژه‌های ناتمام همین‌جوری تمام می‌شوند. پروژه‌هایی که روزی برای رویای بهبود و ارتقای کاری نوشته شده‌اند و بدون توجه کارفرماها و مجریان، CEOها، اساتید و مدیران در Recycle Binها، فایل‌های زیپ شده ته آرشیو‌ها یا روی میزها و توی کشوها، در حال خاک خوردن‌ می‌مانند و به نظرم به یک ولادیمیر تاتلین‌ نیاز دارند. “تاتلین”ی که مدت‌ها روی ماشین پرنده بدون موتور کار کرد به امید روزی که هرکس بتواند یکی از آن‌ها را مثل دوچرخه برای خودش تهیه کند. تاتلین اعتقادی به موتور برای دستگاهش نداشت. می‌گفت: “پرواز با دستگاه موتوردار بیش از آن‌که بتواند آن رویا را تحقق بخشد، احتمالا کشنده‌ی آن رویا خواهد بود.”

Frances Ha

Frances Ha

تعریف کرده بود برایم که سال‌ها هم‌تیمی بودند و محصول‌شان را با یک هدف مشترک به سرانجامی رسانده بودند و بعد با تیم رفته بودند مسافرت و کلی بهشان خوش گذشته بود. نهایتاً روزی که استعفا داده بود، گلدان روی میزش را برداشته، از همه خداحافظی کرده، دکمه آسانسور را فشار داده و تصویر دست تکان دادن‌اش، گلدان توی دست‌اش و لبخندش آخرین تصویری بوده که توی ذهنش ثبت شده. همه‌مان تصویرهایی توی ذهن‌مان داریم از خداحافظی همکار یا خداحافظی خودمان از محل کار. اولین تجربه‌ام از خداحافظی مربوط می‌شود به خداحافظی از یک همکاری حدود هشت سال پیش. محبت خواهرانه آن همکارم به من یاد داده بود که ترکیب مراقبت کردن و مهربانی چطور می‌تواند راه ِ نفس گرفته آدم‌ها را باز کند و چطور چیزهای کوچک گاهی اهمیت بزرگی دارند. بعد از آن تعداد خیلی زیادی از تجربه‌های خداحافظی‌م مربوط می‌شود به همکاران، دوستان یا هم‌تیمی‌هایی که تصمیم به مهاجرت گرفتند و به قول ابراهیم گلستان، کم‌کم یاد گرفته بودم آدم‌ها را در تقسیم‌بندی‌های ناپایدار سیاسی به چشم نیاورم و پرسپکتیو داشته باشم. بزرگ‌ترین و در عین‌ حال دردناک‌ترین تصویری که از خداحافظی به ذهنم مانده مربوط می‌شود به خداحافظی از محل کاری که من وظیفه‌شناسانه از همه پله‌هایش یک نفس بالا رفته یا پایین آمده بودم و فقط گاهی ایستاده بودم نفسی تازه کنم و همه‌ی روزهای تند و سختش که گاهی نفس‌ام را می‌برید نشان زنده بودن و زندگی کردن‌ام بود. روز آخر تمام دفترهایم را جمع کرده بودم در سطل مخصوص کاغذهای باطله، کتاب‌هایم را گذاشته بودم در محل کتاب‌های عمومی ساختمان شرکت و خودکارهایم را داده بودم به همکارانم. گلدان روی میزم را برداشته، از همه خداحافظی کرده، دکمه آسانسور را فشار داده بودم و همین آخرین تصویری است که به یاد می‌آورم. خب آدم‌ها معمولا این نکته را فراموش می‌کنند که بنیاد جهان بر تغییر است و هرچیزِ محکم و استواری دود می‌شود و به هوا می‌رود و ما از این دگرگونی در هراسیم به این دلیل که “ناپایداری” را به یادمان می‌آورد. اما گاهی هم می‌رسد هر آدمی با خودش فکر می‌کند وقتش رسیده از این چرخ و فلک سریع‌السیر پیاده شود و فقط آدم‌ها را نگاه کند که سوار می‌شوند. همین است که دیگر متعجب نمی‌شوم از آدم‌های با تجربه‌ای که بالا رفتن‌ها و پایین آمدن‌ها دست کشیدند و دست به همان کارهای ساده‌ای زدند که به آن‌ها روزی دلبستگی داشتند. لابد هرچه که دوست‌داشتنی بوده همان‌جا بوده؛ منتها آدم خیلی راه می‌رود که این‌ها را بفهمد.

پی‌نوشت: عنوان نوشته نام فیلمی‌ست که شخصیت اصلی آن، مدام تلاش می‌کند برای زندگی، می‌شکند، می‌بُرَد. از نو می‌سازد خودش را. رَدِّ رویاهاش را می‌گیرد. بالا می‌رود، پایین می‌آید و نهایتاً راضی می‌شود. راضی می‌شود که گاهی باید نام خانوادگی‌اش را کوچک کند و به “ها”ی آخرش بسنده کند که جا بشود لابه‌لای زندگی.

Somewhere in Time

داستان “کرکره‌های خاک گرفته‌ی دفتر یک معمار” اثر روکسان گی به فضا، چه فیزیکی و چه احساسی توجه ویژه‌ای دارد. نویسنده ماجرای برتراند گروبیانی را تعریف می‌کند. معمار نیویورکی که زندگی حرفه‌ای و خصوصی‌اش در شهری در غرب میانه‌ی آمریکا در حال فروپاشی است. با این حال “کارش به او آزادی خاصی می‌داد که تن و بدنش نمی‌داد. دوست داشت فکر کند سازه‌هایی که طراحی می‌کند از قلبش راه می‌افتند به ذهنش، به دستش، به صفحه و به دنیا”. هرچه داستان پیش می‌رود سوالات ما هم بیشتر می‌شود؛ آیا برتراند بالاخره سازه‌ی رویایی‌اش را می‌سازد؟ وقتی تلاش می‌کنیم تا چیزی جدید از هیچ بسازیم، چه چیزی درونمان عوض می‌شود؟ آیا این ساخته‌ها ما را به زندگی حقیقی‌تر و موفق‌تری می‌رساند؟

من همیشه یاد گرفته‌ام در هر مکان و هر موقعیتی بنویسم. البته اعتقاد هم داشتم فضای کار آدم نقش تعیین‌کننده‌ای در خروجی نهایی‌اش دارد یا حداقل تأثیر زیادی روی آن می‌گذارد. در یکی از محل‌های کارم بعد از طلوع آفتاب در یک لحظه محدود کمتر از چند دقیقه‌ای، نور آفتاب طوری به شیشه‌هایش برخورد می‌کرد که انعکاسش به صورت طیف هفت رنگ روی زمین نقش می‌بست. من بیشتر اوقات صبح‌ها زودتر می‌رفتم به خاطر دیدن همان طیف رنگی. فکر می‌کردم این طیف رنگی علت خوشحالی من در آن روز کاری خواهد بود. در همان محل کار، بعد از ظهر زاویه‌ی تابش خورشید بر شیشه، باعث انعکاس نور شدیدی می‌شد که دقیقاً می‌افتاد روی جایی که میزم قرار داشت. در همین زمان وقتی مداد را روی کاغذ می‌کشیدم، براده‌های کربن مداد روی کاغذ در زیر نور می‌درخشیدند و من زیر لب شعر “که بی مشاهده‌ات فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است” سعدی را زمزمه می‌کردم. در محل کار ِ فعلی‌ام همه‌ی اتاق‌ها و دیوارها شیشه‌ایند و قبل از غروب آفتاب همه جا بازی انعکاس، نور و رنگ راه می‌افتد. وقت‌هایی که از پشت میز کارم بلند می‌شوم تا موضوعی را با مدیر یا همکارانم مطرح کنم، چای بریزم یا سرم را برای رفع خستگی می‌گردانم، این بازی انعکاس، رنگ و نور را روی شیشه‌ها می‌بینم و به یادم می‌آورد که اگرچه این روزها نوشتن از روشنایی سخت است، اما سر آخر روشنایی راه می‌جوید. نمی‌دانم چگونه؟! اما تمام تلاشم را می‌کنم که ذهنم، دلم و رفتارم یک لحظه از جستن ِ این “چگونه” نایستد.

city lights

City Lights

یک روزهایی، فارغ از مسائل شخصی، حتماً در محل کار پیش می‌آید که یک نفرمان ناراحت‌تر از حد معمول باشد و یک نفرمان شادتر. آن‌که شادتر است ممکن است به خاطر دریافت نامه ارتقا، ریلیز یک فیچر محصولی، رضایت قابل قبول مشتری، و … خوشحال باشد و آن‌که ناراحت‌تر است بابت جلو نرفتن پروژه، باگ سیستم، روابط بین تیمی و …؛ البته که گاهی هم همه‌چیز را خیلی سخت می‌گیریم، خیلی می‌رویم آن پایین و خیلی پاشنه را فشار می‌دهیم روی یک چالش/ اتفاق/ موقعیت بد. گاهی “مثبت‌نگری” می‌تواند به عنوان یکی از اساسی‌ترین ویژگی‌ها، تأثیر به سزایی بگذارد. این ویژگی می‌تواند باعث شود که چالش‌ها، اتفاقات و موقعیت‌های نااُمید کننده، به جای ایجاد نگرانی و ناراحتی تبدیل به یک فرصت برای یادگیری و کسب تجربه شوند. انگار که یک صدای ریزی از یک نقطه‌ی خیلی محوی ما را به خود بیاورد و تلنگر بزند که: “هرچه سخت‌ترش کنی، زود که از دستت می‌رود هیچ، خوش هم نمی‌گذرد!”.

Interstellar

وقت ِ انتخاب ِ خانه، اول از همه به چه چیز توجه می‌کنید؟ این‌که نورگیر باشد، یک پذیرایی بزرگ خوش نقشه داشته باشد، آشپرخانه با فضای کافی داشته باشد، پارکینگ و انباری و آسانسور مناسب داشته باشد و … شاید علاوه بر موارد اساسی یک خانه، به موارد جانبی هم توجه کنید. پنجره‌ی خانه رو به فضای آسمان، درخت یا فضای سرسبزی که چشم را بنوازد باز می‌شود؟ آیا فضای کافی‌ای دارد که بتوان قفسه‌های کتابخانه‌ را کنار هم چید طوریکه بین‌شان فاصله نیفتد؟ آیا می‌توان از پنجره‌ی اتاق پنجره‌های اتاق دیگر را دید – سلام آقای اصغر فرهادی!- و کنار پنجره‌ها فضایی برای چیدن گلدان‌ها یا نشستن مانند ریچارد براون فیلم ساعت‌ها دارد؟ دنیای امروز محدودیت‌های بی‌شماری برایمان رقم زده است، آنقدر که معمولاً وقت انتخاب، در سطح همان نیازهای اساسی می‌مانیم و به نیازهای جانبی نمی‌رسیم؛ البته که به نظرم همان نیازهای جانبی می‌تواند اساس ِ بسیاری از انگیزه‌هایمان باشد. حالا طبق همان فکتی که در مقدمه‌ی این وبسایت نوشته بودم که: “ما وقت بسیاری را در محیط کارمان می‌گذرانیم، اما معمولاً هیچ کدام از تولیدات نوشتاری، تصویری یا صوتی، چیزی در مورد این زمان نمی‌نویسند.” همین موارد برای محیط کار هم صدق می‌کند. علاوه بر نیازهای اساسی انتخاب یک کار، مانند مرتبط بودن با تجربه، تحصیلات و علاقه، امکان پیمودن مناسب مسیر کاری، روابط کاری حرفه‌ای و … موارد جانبی دیگری هم وجود دارد. این موارد جانبی هم بسیار وابسته به پرسونای هر شخصی است. مثلاً برای من، اینکه لوکیشن محل کارم را دوست داشته باشم و ترجیحاً کنارش یک کتابفروشی و کافه داشته باشد که بتوانم وقتی که خیلی خسته‌ام، فاصله بین کار و خانه را توقفی کنم، کتابی بخرم، بنشینم روی صندلی کافه، دمنوشی بنوشم و بعد بروم سمت خانه را خیلی می‌پسندم. این‌که فضای محل کارم پنجره‌ای داشته باشد که منظره‌اش برسد به آسمان، کوه یا درختی را بسیار دوست دارم و این‌که با توجه به Open Office بودن فضاهای کاری مرتبط با حرفه‌های محصولی دوست دارم فضای کاری‌ام اتاقی برای وقت‌های تمرکز، تفکر و تحلیل فردی داشته باشد.

در اولین کارم، کارآموز بودم. تازه مقطع کارشناسی را در یک رشته مهندسی به پایان رسانده بودم و هنوز پایان‌نامه‌ام را دفاع نکرده بودم که مشغول به کار شدم. محل کارم هیچ کدام از مواردی که دوست داشتم را نداشت. در یک لوکیشن نامناسب قرار داشت، هیچ پنجره‌ی رو به فضای بازی نداشت و کنارش هیچ کتابفروشی و کافه‌ی دنجی نداشت. دومین محل کارم یک حیاط خلوت داشت که مسیرش می‌خورد به آسمان. من اسم آن‌جا را راه ِ میان ستاره‌ای گذاشته بودم. آن روزها تازه فیلم اینترستلر نولان آمده بود و بازار نولان بازها هم گرم بود. من لحظات استراحتم را می‌رفتم و در آن حیاط خلوت می‌نشستم. سومین محل کارم یک سری پله داشت با پیچک‌هایی تافته شده به نرده پله‌ها و یک درختی که کسی رویش یادگاری نوشته بود. من کنار همان پیچک‌ها و درخت می‌نشستم برای وقت استراحت. در چهارمین کارم دوبار لوکیشن کارمان را عوض کردیم. اولین لوکیشن کار، در یک محله‌ی خوب قرار داشت که یادم است وقتی آخرین مصاحبه کاریم‌ام را تمام کردم و مطمئن بودم که این شغل را می‌گیرم از خوشحالی فاصله‌ی محل کار – نزدیکی میرداماد – تا کافه لمیز تجریش را پیاده رفته بودم، پاییز بود، باد می‌وزید و باران می‌آمد. پنجره‌ی این لوکیشن باز می‌شد به ساختمان یک سازمانی که شبیه ساختمان‌های کشورهای دارای حکومت‌ سوسیالیستی بود و من همیشه فکر می‌کردم یک فردی شبیه گئورگ دریمن فیلم زندگی دیگران در اتاق‌هایش پرسه می‌زند و لابد تیمی ویژه از ماموران اشتازی او را زیر نظر دارند.  دومین لوکیشن کار، در طبقه 17 یکی از برج‌های معروف و بلند تهران قرار داشت با منظره‌ای از کوه‌های کلکچال، پارک ملت و اتوبان نیایش. ابر، آفتاب، برف، ماه و باران خیلی نزدیک بود. من وقت‌های استراحت به یکی از کوه‌های کوچک انتهایی رشته‌ کوه‌هایش نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم او هم مرا نگاه می‌کند. به همین دلیل معمولاً قبل از جلسه‌های پر استرس کمیته سبد محصولات سازمان، ارائه‌هایم را برای این کوه کوچک توضیح می‌دادم و تمرین می‌کردم و اینطور تسلط بیشتری در جلسه پیرامون موضوع مورد بحث پیدا می‌کردم. محل ِ کاری که الآن در آن مشغول هستم، یک کافه‌ی ذوست داشتنی در کنارش دارد. یک بوک لند جدید هم در طبقه‌ی سوم ساختمان‌های کناری‌اش پیدا کرده‌ام که علیرغم این‌که کتابفروشی خیلی لوکسی است که معمولاً دلخواه من نیستند، اما آن را دوست دارم. پنجره‌اش ویوی کوه‌ دارد که گهگداری، روزهای آفتابی سایه‌ی ابری و روزهای ابری و بارانی، تلألوی نوری رویش می‌افتد؛ این همان کوهی‌ست که در روزهای نوجوانی‌ام از پنجره‌ی اتاق پدری بهش خیره می‌شدم و به مسائل هندسه‌ی مورد علاقه‌م فکر می‌کردم. همان روزها که جهان خیلی پهنا داشت، افق بسیار گسترده بود و غم هم مثل همیشه بود، اما به غایت، به غایت و به غایت کم بود.

پ.ن: عکس مربوط است به ویوی پنجره‌ی یکی از محل‌های کارم که مرا یادِ اثر کلاسیک “این‌جا نیویورک است” می‌انداخت. در آن اثر، ای‌بی رایت وقتی به تماشای منهتن ایستاده بود، شهر را اینگونه توصیف کرد: ” زندگی زیر ِ بار سختی‌ها، بالیدن به رغم مشکلات، نشاط و سرزندگی در دل بتن و در جست و جوی همیشگی نور”. همین توصیف حکایت ما و تهران ما نیز هست.

raiders of lost ark

Raiders of lost ark

من حدود کمتر از سه سال از مسیر شغلی‌ام را بر روی یک اپلیکیشن تریدر که مربوط به یک کارگزاری بود، کار کردم. ابتدا که این محصول به من داده شد مفهومی به نام مدیریت محصول به طور رسمی در سازمان وجود نداشت. همه جسته و گریخته در مورد شرح مسئولیت‌ها و وظایف مدیریت محصول می‌دانستند و علیرغم باور به مزایای این نقش اما یک مقاوت در برابر تغییرِ ارگانیکی هم در مورد این نقش وجود داشت. دقیقاً همان سه، چهار ماه ابتدایی که روی این محصول کار می‌کردم، زمزمه‌های تغییر نقش‌های سازمان از چارچوب آبشاری به چارچوب اجایل شروع شده بود. محصولی که به من واگذار شده بود محصول در حال رشدی بود که مرحله ورود به بازار را با موفقیت گذرانده بود و همان مرحله آغازین عمرش هم با رونق بازار بورس در ایران مصادف شده و توانسته بود کاربرهای فعال و زیادی را جذب کند و در نقطه‌ای قرار بگیرد که با آوردن فیچرهای تکمیلی و بهبود و بازطراحی فیچرهای قبلی، بتوانیم رضایت مشتریانش را مرتفع کنیم تا محصول بتواند مسیر مرحله رشدش را نیز با موفقیت طی کند. یک تیم تقریباً همدل و هم هدف هم روی این محصول کار می‌کردیم و بیشتر اوقات بابت سرویس‌هایی که باید از تیم‌های دیگر می‌گرفتیم به در بسته می‌خوردیم و کارهایمان Pending می‌ماند. برای دور زدن این عارضه‌ی Pending، تصمیم گرفته بودیم، پروژه‌ی بازطراحی محصول را هم شروع کنیم تا با اتمام بازطراحی برخی از سرویس‌های کلیدی که منتظرش بودیم هم آماده بشود و بتوانیم یک ورژن قابل قبول‌تری را ریلیز کنیم. پروژه بازطراحی باعث شده بود، فیچرهای جدیدی را که از سمت بیزینس مجبور به پیاده‌سازی آن‌ها بودیم و فرصت کمتری برای توسعه‌شان داشتیم، عموماً در تب سایر طراحی کنیم. طبق تعریف‌های طراحی محصول تب “سایر” در یک اپلیکیشن موبایلی می‌بایست کارکردهایی از محصول را که جزء کارکردهای روتین و پرکاربرد نبوده در خود جای دهد؛ اما در واقع برای ما تب سایر یک دسته بندی‌ای برای پیاده‌سازی هر فانکشنی که در دسته‌های دیگر نمی‌توانستیم جا بدهیم یا فرصتی برای تحلیل اینکه اساساً می‌باست کجا قرار بدهیم نداشتیم، بود. خواستم بگویم، در زندگی‌مان هم همین است؛ در مرتب کردن وسایل خانه، محل کار، دسک‌تاپ کامپیوتر شخصی‌، دسته‌بندی عکس‌های خانوادگی در آلبوم‌ها، چیدمان طبقات یخچال، قفسه‌بندی وسایل انباری یا کارگاه و … . یک کشو، کمد، قفسه، فایل، صفحه و حتی داخل ستون‌های گشتالتی ذهن‌مان، یک دسته‌بندی وجود دارد که هر چیزی را که نمی‌توانیم در دسته‌بندی‌های دیگر قرار دهیم یا حوصله تحلیلش را نداریم یا اصلاً نمی‌خواهیم سراغش برویم را داخل آن دسته‌بندی قرار می‌دهیم. این مواردی که داخل این دسته بندی “سایر” قرار می‌گیرد دیر یا زود، یا باید با آن‌ها مواجه بشویم و تحلیلشان کنیم یا حذف‌شان کنیم وگرنه گاهی آنقدر بزرگ خواهد شد که به اندازه کل، داخلش فانکشن‌های تو در تو و با ربط و بی‌ربط به هم خواهد داشت و پیچیدگی‌ها را افزایش خواهد داد.

After Hours

یک روز می‌رسد که همه‌چیز تغییر می‌کند. رابطه‌ای که با زندگی کاری داشتید عوض می‌شود. شاید بازنشسته شوید. شاید به شهر دیگری منتقل شوید یا به کشور دیگری مهاجرت کنید. شاید اخراج شوید یا کارتان را جابه‌جا کنید. زمان می‌گذرد و شما از روی یکی از صندلی‌های چرخ و فلک کار پایین می‌آیید و سوار دیگری می‌شوید و بعد یکی دیگر و بعد یکی دیگر و گاهی به عقب برمی‌گردید و می‌بینید چقدر نسبت به آن اولین باری که سوارش شده بودید فرق کرده‌اید. به قول اشتین گارت: “اگر شما مسافری از یک کهکشان دوردست بودید و داستان‌ها، فیلمنامه‌ها و جستارهای معاصر را می‌خواندید، فکر می‌کردید آدمیزاد چیزی به اسم شغل یا زندگی کاری ندارد. نوشته‌ها واقعاً کمتر به سراغ آن چهل و خرده‌ای ساعت می‌روند که ما صرف زندگی‌ کاری می‌کنیم.”

این‌جا، با روایت‌هایی از ژانرهای گوناگون درباره یادگیری، تجربه و حتی ملال در زندگی کاری؛ تأثیر محیط کار، روابط کاری و نقش شغل بر “آدمی که می‌شویم” را یادآور می‌شود. خُب زندگی کاری مدام در حال دگرگونی است اما به رغم همه‌ی این تغییرات کماکان ما در همه‌ی شغل‌ها دنبال یک چیز هستیم: “پیدا کردن نقش‌مان در زندگی”.