بعد از ساعت‌ها…

یک روز می‌رسد که همه‌چیز تغییر می‌کند. رابطه‌ای که با زندگی کاری داشتید عوض می‌شود. شاید بازنشسته شوید. شاید به شهر دیگری منتقل شوید یا به کشور دیگری مهاجرت کنید. شاید اخراج شوید یا کارتان را جابه‌جا کنید. زمان می‌گذرد و شما از روی یکی از صندلی‌های چرخ و فلک کار پایین می‌آیید و سوار دیگری می‌شوید و بعد یکی دیگر و بعد یکی دیگر و گاهی به عقب برمی‌گردید و می‌بینید چقدر نسبت به آن اولین باری که سوارش شده بودید فرق کرده‌اید. به قول اشتین گارت: “اگر شما مسافری از یک کهکشان دوردست بودید و داستان‌ها، فیلمنامه‌ها و جستارهای معاصر را می‌خواندید، فکر می‌کردید آدمیزاد چیزی به اسم شغل یا زندگی کاری ندارد. نوشته‌ها واقعاً کمتر به سراغ آن چهل و خرده‌ای ساعت می‌روند که ما صرف زندگی‌ کاری می‌کنیم.”

این‌جا، با روایت‌هایی از ژانرهای گوناگون درباره یادگیری، تجربه و حتی ملال در زندگی کاری؛ تأثیر محیط کار، روابط کاری و نقش شغل بر “آدمی که می‌شویم” را یادآور می‌شود. خُب زندگی کاری مدام در حال دگرگونی است اما به رغم همه‌ی این تغییرات کماکان ما در همه‌ی شغل‌ها دنبال یک چیز هستیم: “پیدا کردن نقش‌مان در زندگی”.