روز سهشنبه، همکارم پرسید: «کی از محل کاری که دوست داشتی استعفا دادی؟» لحظهای مکث کردم و پاسخ دادم: «تیر ۱۴۰۲». اما در همان چند ثانیه مکث، هزار و یک خاطره خوب مثل ستارههای درخشان یک کهکشان در ذهنم چرخ خوردند.
یاد آخرین مصاحبهای افتادم که با اطمینان میدانستم قبول میشوم. خوشحال و خندان، تمام سربالایی خیابان یزدانپناه تا کافه لمیز تجریش را زیر باران پیاده آمده بودم. رفته بودم توی کافه، یک قهوه سفارش داده بودم و از منظره بارانی تجریش لذت برده بودم.
اولین باری که رزومه «ک» به دستم رسید، دم دمای عید نوروز بود. داشتم رزومه را بررسی میکردم که برای مصاحبه بهعنوان دستیار مدیر محصول دعوتش کردم. با زیرکی و هوشمندی به همه سؤالها پاسخ داد و من همان لحظه از ساختارمندی و شوق دخترانهاش خوشم آمد. وقتی داشتم نظرم را زیر برگه مصاحبه مینوشتم، پرسید: «ببخشید، فقط یک سؤال دارم؛ شما با پوشیدن جوراب رنگی مشکلی ندارید؟» و من از خنده پهن زمین شدم! هرطور بود، خودم را کنترل کردم، اما هنوز که هنوز است، آن لحظه در خاطرم زنده است.
روزی دیگر، برای سالگرد تأسیس شرکت به کردان رفتیم. همهمان با لباسهایی به رنگ آبی سورمهای و آبی فیروزهای و سفید؛ کنار هم ایستاده بودیم، دوش به دوش، لبخند به لب، برای عکس دستهجمعی.
یا آن روز که رو به پنجره اتاق محل کارم ایستاده بودم، کوهها را نگاه میکردم، موسیقی موریکونه در گوشم، ساعات کاری تمام شده بود، اما من مانده بودم تا کارهایم را مرتب کنم. همهچیز در صلح بود، همهچیز زیبا بود.
این خاطرات و هزاران خاطره دیگر در همان چند ثانیه کوتاه از ذهنم گذشتند. خُب هر کسی دلتنگی را به شیوه خودش تعریف میکند؛ یکی با به یاد نیاوردن و دیگری با از یاد نبردن. اینها را نوشتم تا بگویم، اگر روزی سر کارت تجربه کردی که ساعات کاری تمام شده اما تو دوست داری بمانی و کارهای نیمهتمامت را سر و سامان بدهی؛ اگر دلت خواست بیشتر بمانی و فکر کنی، تحلیل کنی، یا چیزی بخوانی که تو را در کارت بهتر کند؛ اگر نمیخواستی زودتر از دفتر بیرون بزنی، بدان که باید در همان کار بمانی. قدر روزهای خوش و موفقیتهایش را بدان، و به خاطر همان نقاط روشن کوچک، از روزهای خاکستریاش عبور کن. شب که میشود، خاکستریها را کنار بگذار و انگشت بگذار روی همان نقطههای روشن. من این کار را نکردم. سختگیرانه و انعطافناپذیر به موضوع نگاه کردم. اما تو، اگر چنین شرایطی داری، بمان. صبر کن و قدر بدان. چون وقت میبرد؛ وقت میبرد تا یاد بگیری هیچچیز آنقدرها هم سخت، جدی یا عبورناپذیر نیست. وقت میبرد تا بفهمی همه سربالاییها، نفسکمآوردنها، دستدرازکردنها و گاهی نرسیدنها، اهمیتشان در برابر همین نقطههای روشن و خنکای دوستی کمرنگ میشود.
مثل تابستانی داغ در علفزار دورافتادهای در دل کویر که گذارش به خنکای پرخروش رودهای کردستان بیفتد.