Frances Ha

Frances Ha

تعریف کرده بود برایم که سال‌ها هم‌تیمی بودند و محصول‌شان را با یک هدف مشترک به سرانجامی رسانده بودند و بعد با تیم رفته بودند مسافرت و کلی بهشان خوش گذشته بود. نهایتاً روزی که استعفا داده بود، گلدان روی میزش را برداشته، از همه خداحافظی کرده، دکمه آسانسور را فشار داده و تصویر دست تکان دادن‌اش، گلدان توی دست‌اش و لبخندش آخرین تصویری بوده که توی ذهنش ثبت شده. همه‌مان تصویرهایی توی ذهن‌مان داریم از خداحافظی همکار یا خداحافظی خودمان از محل کار. اولین تجربه‌ام از خداحافظی مربوط می‌شود به خداحافظی از یک همکاری حدود هشت سال پیش. محبت خواهرانه آن همکارم به من یاد داده بود که ترکیب مراقبت کردن و مهربانی چطور می‌تواند راه ِ نفس گرفته آدم‌ها را باز کند و چطور چیزهای کوچک گاهی اهمیت بزرگی دارند. بعد از آن تعداد خیلی زیادی از تجربه‌های خداحافظی‌م مربوط می‌شود به همکاران، دوستان یا هم‌تیمی‌هایی که تصمیم به مهاجرت گرفتند و به قول ابراهیم گلستان، کم‌کم یاد گرفته بودم آدم‌ها را در تقسیم‌بندی‌های ناپایدار سیاسی به چشم نیاورم و پرسپکتیو داشته باشم. بزرگ‌ترین و در عین‌ حال دردناک‌ترین تصویری که از خداحافظی به ذهنم مانده مربوط می‌شود به خداحافظی از محل کاری که من وظیفه‌شناسانه از همه پله‌هایش یک نفس بالا رفته یا پایین آمده بودم و فقط گاهی ایستاده بودم نفسی تازه کنم و همه‌ی روزهای تند و سختش که گاهی نفس‌ام را می‌برید نشان زنده بودن و زندگی کردن‌ام بود. روز آخر تمام دفترهایم را جمع کرده بودم در سطل مخصوص کاغذهای باطله، کتاب‌هایم را گذاشته بودم در محل کتاب‌های عمومی ساختمان شرکت و خودکارهایم را داده بودم به همکارانم. گلدان روی میزم را برداشته، از همه خداحافظی کرده، دکمه آسانسور را فشار داده بودم و همین آخرین تصویری است که به یاد می‌آورم. خب آدم‌ها معمولا این نکته را فراموش می‌کنند که بنیاد جهان بر تغییر است و هرچیزِ محکم و استواری دود می‌شود و به هوا می‌رود و ما از این دگرگونی در هراسیم به این دلیل که “ناپایداری” را به یادمان می‌آورد. اما گاهی هم می‌رسد هر آدمی با خودش فکر می‌کند وقتش رسیده از این چرخ و فلک سریع‌السیر پیاده شود و فقط آدم‌ها را نگاه کند که سوار می‌شوند. همین است که دیگر متعجب نمی‌شوم از آدم‌های با تجربه‌ای که بالا رفتن‌ها و پایین آمدن‌ها دست کشیدند و دست به همان کارهای ساده‌ای زدند که به آن‌ها روزی دلبستگی داشتند. لابد هرچه که دوست‌داشتنی بوده همان‌جا بوده؛ منتها آدم خیلی راه می‌رود که این‌ها را بفهمد.

پی‌نوشت: عنوان نوشته نام فیلمی‌ست که شخصیت اصلی آن، مدام تلاش می‌کند برای زندگی، می‌شکند، می‌بُرَد. از نو می‌سازد خودش را. رَدِّ رویاهاش را می‌گیرد. بالا می‌رود، پایین می‌آید و نهایتاً راضی می‌شود. راضی می‌شود که گاهی باید نام خانوادگی‌اش را کوچک کند و به “ها”ی آخرش بسنده کند که جا بشود لابه‌لای زندگی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *