چند روز پیش، هنگام مرتب کردن کشوی محل کارم، چشمم به دفتری افتاد که ال، همکار سابقم، به من هدیه داده بود. روزی که آن را گرفتم، دلم نمیآمد چیزی در آن بنویسم. اما بعدها، وقتی در کلاس تحلیل سیستمهای نرمافزاری شرکت کردم، به نظرم رسید بهترین چیزی که میتوان در آن ثبت کرد، همین آموختههاست. آخرین جلسه که به پایان رسید، نگاهی به دفتر انداختم. تمام صفحاتش پر شده بود.
من بندهی خاطراتم. بهویژه آن خاطراتی که اشیاء معصومانه با خود حمل میکنند یا آنهایی که از دل درسها، تجربهها و آموزشهایی برمیآیند که کسی به تو، به شانههایت، واگذار کرده است.
تا جایی که به یاد دارم، اولین هفته کاریام در شرکت فعلی بود. احساسی که از آن روزها در ذهنم مانده، چیزی جز وحشتزدگی نیست. در همان هفته، بدون هیچ آنبوردینگ خاص یا آموزشی، قرار شد به نمایندگی از واحد IT، کنار نیروی شیفت واحد عملیات بنشینم. باید فرآیند پستترید شبانه را از نزدیک مشاهده میکردم، نمودار BPMN آن را ترسیم میکردم و برای اتوماسیونش راهکاری ارائه میدادم. وحشتزده بودم. نه فقط از شرکت جدید و فضای ناآشنا، بلکه از اینکه باید تا ساعت یازده شب آنجا میماندم. آن شب عملیات پایان روز هم با تأخیر همراه شد. نزدیک ساعت دوازده بود که بالاخره تمام شد و وقت شروع فرآیند پستترید رسید. وسایلم را جمع کردم و به طبقه واحد عملیات رفتم. یک سالن بزرگ با ردیفهایی از میز و صندلی، شبیه سالنهای سازمانهای بوروکراتیک اتحادیه جماهیر شوروی. گوشه سالن، ال نشسته بود. تا چشمش به من افتاد، با انرژی گفت: «عه! سلام! اومدی؟» بعد هم جعبه بزرگ پیتزا را روی میز گذاشت و با لبخند ادامه داد: «بیا پیتزا بخوریم و فرآیند رو شروع کنیم.»
همان لحظه، همان آرامش ساده از پشت جعبه پیتزا، تمام وحشت من را برد؛ وحشت شرکت جدید، ساعت یازده شب و حساسیت فرآیندی که قرار بود معاملات روز بعد بر پایه آن پیش برود. همهچیز به خوبی پیش رفت. دیدهها و شنیدههایم را ضبط و مستند کردم، اسنپ گرفتم و به خانه برگشتم. به ال پیام دادم و از او تشکر کردم. یک ایموجی با چشمهای ستارهای هم فرستادم و با خودم فکر کردم: کاش برق چشمها و بغضهای از سر شادی و سپاسگزاری همیشه پابرجا بماند.
یک ماه پیش، ال از شرکت خداحافظی کرد. سپاسگزارش بودم که فرآیند موجود را به من آموخت و این امکان را داد که برای فرآیند جدید طرحریزی کنم.
راستش، ترکیب مراقبت و مهربانی معمولاً راه نفس آدمها را باز میکند. چیزهای کوچک، گاهی اهمیتهای بزرگی پیدا میکنند و ذرهذره، جهان را به جایی بهتر تبدیل میکنند.