داستان “کرکرههای خاک گرفتهی دفتر یک معمار” اثر روکسان گی به فضا، چه فیزیکی و چه احساسی توجه ویژهای دارد. نویسنده ماجرای برتراند گروبیانی را تعریف میکند. معمار نیویورکی که زندگی حرفهای و خصوصیاش در شهری در غرب میانهی آمریکا در حال فروپاشی است. با این حال “کارش به او آزادی خاصی میداد که تن و بدنش نمیداد. دوست داشت فکر کند سازههایی که طراحی میکند از قلبش راه میافتند به ذهنش، به دستش، به صفحه و به دنیا”. هرچه داستان پیش میرود سوالات ما هم بیشتر میشود؛ آیا برتراند بالاخره سازهی رویاییاش را میسازد؟ وقتی تلاش میکنیم تا چیزی جدید از هیچ بسازیم، چه چیزی درونمان عوض میشود؟ آیا این ساختهها ما را به زندگی حقیقیتر و موفقتری میرساند؟
من همیشه یاد گرفتهام در هر مکان و هر موقعیتی بنویسم. البته اعتقاد هم داشتم فضای کار آدم نقش تعیینکنندهای در خروجی نهاییاش دارد یا حداقل تأثیر زیادی روی آن میگذارد. در یکی از محلهای کارم بعد از طلوع آفتاب در یک لحظه محدود کمتر از چند دقیقهای، نور آفتاب طوری به شیشههایش برخورد میکرد که انعکاسش به صورت طیف هفت رنگ روی زمین نقش میبست. من بیشتر اوقات صبحها زودتر میرفتم به خاطر دیدن همان طیف رنگی. فکر میکردم این طیف رنگی علت خوشحالی من در آن روز کاری خواهد بود. در همان محل کار، بعد از ظهر زاویهی تابش خورشید بر شیشه، باعث انعکاس نور شدیدی میشد که دقیقاً میافتاد روی جایی که میزم قرار داشت. در همین زمان وقتی مداد را روی کاغذ میکشیدم، برادههای کربن مداد روی کاغذ در زیر نور میدرخشیدند و من زیر لب شعر “که بی مشاهدهات فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است” سعدی را زمزمه میکردم. در محل کار ِ فعلیام همهی اتاقها و دیوارها شیشهایند و قبل از غروب آفتاب همه جا بازی انعکاس، نور و رنگ راه میافتد. وقتهایی که از پشت میز کارم بلند میشوم تا موضوعی را با مدیر یا همکارانم مطرح کنم، چای بریزم یا سرم را برای رفع خستگی میگردانم، این بازی انعکاس، رنگ و نور را روی شیشهها میبینم و به یادم میآورد که اگرچه این روزها نوشتن از روشنایی سخت است، اما سر آخر روشنایی راه میجوید. نمیدانم چگونه؟! اما تمام تلاشم را میکنم که ذهنم، دلم و رفتارم یک لحظه از جستن ِ این “چگونه” نایستد.